حرف نزن

دقیقا از چهارشنبه که گذاشتیم جلوشرکت و رفتی داری به هر بهانه یی از من فرار میکنی این یه حس قدرت بهم میده که هنوز توانایی این رو دارم که با نگاهم بدون جیغ و دادهای الکی بهت حرفم رو بفهمونم، اصلا بیا به جا حرف زدن فقط بهم نگاه کنیم یا نهایت زبون اشاره یاد بگیریم که دیگه صدات رو نشنوم نظرت چیه؟  

7 سال پیش یه روزی مثل امروز یه بله پیرو تصمیم دلی که گرفتم گفتم،  زندگیم شد آبستن حوادث و هر سال دو قلو زایید برام،  حالا منم و یه یتیم خونه پراز حادثه ها که همه جا زندگیم رو گل کاری کردن در حد گل رزهلندی منم ازشون نگه داری میکنم مثل یه باغبون عاشق

شازده میگه قسمت منطق مغزت قفله میگم به جاش قسمت دلش بازه خیلی هم جاش دنجه! میگه همینه که این همه سال اصلا عوض نشدی دیگه سرخوشی میخندم میگم مگه چند بار زنده ایم اخه پیر مرد، میگه اون یه بار نباید پدر جدمون رو بیاریم جلو چشممون

روزایی که بوی بارون با بوی یاس تو باغچه قاطی میشه از بهترین روزایی زندگیست همه ریه ات را پر کن از این بوی خوش و هنسوری رو بذارتو گوشت صدای کاوه افاق رو زیاد کن که بگه دل واژه همواره مشکل این دو حرف با من چه ها کرد این دو حرف ساده دل،  یه لبخند گنده بزن و به حلیمی که ساعت 6 صبح داد و بی هیچ حرفی گذاشت رفت بعدم پیامی تحت عنوان ادم نیستی  کله پاچه بخوری وگرنه الان پیشم بودی اون رو بخور بذار منم از گلوم پایین بره فکر کن و به این لج کردن هات که قید حلیم جونت رو میزنی که فقط به حرفش گوش نداده باشی فکر کن و انقدر قدم بزن تا بتونی تصمیم بگیری از خر شیطون پیاده بشی یا نه؟  

پ.ن: اگر یک روز ساعت 6 صبح یکی زنگ زد گفت سریع بیا سر کوچه لطفا چشماتون رو باز کنید و مثل من با چشمایی بسته با یه شلوارک سبز و عبا مشکی و شال زرد و دمپایی قرمز موهایی بهم ریخته نرید ممکن است اون دیوانه تنها نباشد و بعد تا اخر عمر نتوانید تو چشمایی اونی که بغل دستش نشسته بود نگاه کنید 

خشونت

ایدین سیار این روزا طنز پرداز محبوب منه الان داشتم یه مطلب ازش میخوندم راجب خشونت یه دفعه به خودم فکر کردم که الان انقدر خشن و عاصی و عصبانیم که میتونم هر کاری انجام بدم هر کاری بدون هیچ خط قرمزی!اما تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که بلاکت کنم از هر جایی که هستی که واسه اونم خودم عذاب کشیدم شد خشونت علیه خودم و روحم 

یعنی انقدر داغون که حتی تو عصبانی ترین حالتم فقط بلده قهر کنه..... 

طاعون

زندگی مون شبیه ِ طاعونه

هر دوتامون ، دچار واگیریم

ما به تقدیر هم گره خوردیم

هر دوتامون یه جور می میریم


از سکوتِ غریب ِ این خونه

از صدای ِ نوار می ترسیم

هر دومون روی ریل خوابیدیم

هر دومون از قطار می ترسیم


شب به شب زیر سقف ِ این خونه

هر دو از هم جذام می گیریم

از کسایی که عشقمون بودن

روی هم انتقام می گیریم


زندگی مون شبیه ِ طاعونه

هر دوتامون ، دچار واگیریم

ما به تقدیر هم گره خوردیم

هر دوتامون یه جور می میریم


هر دومون عاشق کسی بودیم

هر دومون دل به هم نمی بندیم

مار خوردیم بلکه افعی شیم

نیشمون بازه و نمی خندیم


بین ما زندگی ترک خورده

هر دوتامون دچار طاعونیم

درو محکم ببند راهی نیست

باید این خونه رو بسوزونیم

روزبه_بمانی

مناقض احساسات

دلتنگ که باشی همه شوخی های دنیا هم شادت نمیکنه دل تنگ که باشی با یه تلنگر  میشکنی تو خودت، رسم دلتنگی همینه اما میدونی اینکه این وسط تو هم با لجبازیات دلتنگی رو سخت تر کنی دردناکه خودت میدونی من به قول خودت دختر گل خونه یی هستم، ازم مراقبت شده،  با هر اخمت توانایی شکستنم رو داری،  میدونی یه وقتا مثل امشب فکر میکنم اینجوری که لج میکنی میتونی لوس ترین پسر دنیا به نظر بیایی و من قویی ترین دختر دنیا که نمیزاره دیگه لجبازیت بشه طوفان و بهم بریزه،  اما تو خودم میشکنم، میدونم سکوتت یعنی خیلی اذیت داری میشی اما اگه لج نمیکردی نه تو اذیت میشدی نه من 

+ اینکه انقدر بی منطق سردی اینکه من نمیتونم مثل شادی و مژگان و افسانه وبقیه اونایی که نمیشناسم و میشناسی به بازی بگیرمت، اینکه به قول اقای سعیدی که میگفت یه وقتا فکر میکنم رو به روم یه پسر بچه سرتق نشسته نه یه خانم همه چی تموم و این اصلا باب میل تو نیست،  اینکه وقتی از همه جاهایی که دوست دارم خسته و کوفته برمیگردیم خونه و میبینم که تو ظرف شویی دوتا ظرف بستنی دو تا لیوان دوتا قاشق وجود داره وقتی میپرسم مهمونت کی بوده میگی مهمون بوده دیگه چه فرقی داره صاحب خونه تویی و من چندشم میشه مثل کذت میوفتم به بشور و بساب و سعی میکنم پاک کنم همه اثاره مهمونی که صاحب خونه نیست رو اینکه چندین بار صدام میزنی ولی من حتی یک بارشم نمیشنوم،  اینکه میشنم کنارت به همه حرفایی بی مزت با صدا بلند میخندم اینکه هزار بار موهام رو میبوسی،  اینکه سعید میفهمه که من دلخورم و ازم میپرسه اما تو فقط نگاهم میکنی و میدونی تحمل این نمایش خارج از توان منه اما تمامش نمیکنی فقط نشون میده چقدر خوب یاد گرفتم به عصبانیتم مسلط باشم  و یه دختر عاشق از پس همه چی برمیاد 

+ یه ادمایی میتونن حتی کیلومترها دورتر از تو باشن اما بایه حرف میبرنت درست وسط ضعف های زندگیت و یادت میارن چقدر بیعرضه و بی دست و پا بودی که نتونستی هم زندگی خودت هم زندگی اون موجودی که الان زیر خاک احتمالا استخوناشم پوسیده نجات بدی بعدم میگن الی جان ببخشید نباید بهت یادآوری میکردم دیگه ناراحت نباش و من فقط میتونم بگم نه عزیزم من باهاش کنار اومدم 

+ وسط این اوضاع خوب فقط مرور بوی خون و جیغ و لحاف سبز چند لا بین دندونام ،  تهوع و درد و عرق سرد رو کم داشتم چرا پاک نمیشه از ذهنم؟