لعنت به قدرت 

لعنت به جنگ 

نمیدونم چی شد که یادم رفت زیادیم،  حتی وقتایی که وسط حرفات میگفتم خوب من زن زیادی زندگیتم دیگه، شاید اون باری که رفتیم دربند و اون خانم اقاهه هی تند و تند غش و ضعف میکردن برای هم و تو با کلی خجالت گفتی چرا انقدر دور نشستی بیا بغلم و وقتی کنارت نشستم ته لاو ترکوندنت این بود که استکان چایی رو بدی دستم،  یا شاید همون وقتی که تو هیوا هول هولی پیتزامون رو میخوردیم و کارتون که از تی وی پخش میشد میدیدم و میخندیدیم،  شاید هم همون روز برفی که مجبور شدیم بشینیم بغل بخاری تعمیرگاهه تا ماشین درست بشه به صدای قلقول کتری اب جوش گوش بدیم و زل بزنیم به هم، شایدم اون شبی که تو محمود اباد به خاطر کار مجبور شدیم تو ماشین بخوابیم و من عوض خواب زل زدم به تو که اون عقب ماشین اونقدر معصوم خوابیده بودی نمیدونم کدوم روز وسط این خاطرها بود که یادم رفت اما روز اول فروردین چند دیقه بیشتر ازش نگذشته بود که یادم آوردی الهام یه زن زیادیه الان هشتمین روزه و هیچ کاری نکردی که من از این همه اشک دور بشم...

ادما یه وقتا خسته تر از اونی هستن که فکرش رو بکنی انقدر خسته که حتی واسه دل تنگیاشون و بی کسیاشون و غربتشون انبوه مشکلات گریه نمیکنن فقط یه سکوت مرگ بار کل مغزشون رو میگیره و همه چی مثل یه فیلم از جلو چشمشون میگذره این وسط فقط صدا نفس کشیدنشونه که باعث میشه بفهمن که زنده هستن و این انفاقی که داره واسشون میوفته صد در صد مرگ نیس 

غربت یه وقتا میتونه همین اتاق باشه که تو توش نباشی و غریبه هم میشه ادمایی باشن که از جونتم بیشتر دوستشون داری اما درکت نمیکنن که تو با این حال اشفته با این گریه های زجر اور با این خنده های از سر ذوق راحتی لذت میبری ازش درک نمیکنن بیخیال همه نداشته هاتی و راضی به اینی که هست 


می خندم...

 ساده می گیرم... 

ساده می گذرم...

 بلند می خندم و با هر سازی می رقصم... 

نــــــــــــــــــه اینکه دلخوشـــــــــــــــــــــــم!

 نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد! 

مدت طولانی شکستم,

زمین خوردم, 

سختی دیدم,

 گریه کردم و حالا... 

برای"زنده ماندن" خودم را به "کوچه ی علی چپ" زده ام...!

 روحم بزرگ نیست! 

دردم عمیق است... 

می خندم که جای زخـــــــــــــــــــــم هایم را نبینی... "