اصلا میدونی چیه همین روزا که حرف نمیزنی همین روزا که حرف نمیزنم بدترین روزایی زندگیه، باشه قبول خودم خواستم ساکت باشی، اما این لحظه ها همین روزایی مثل امروز که لحظه لحظش سخت میگذره باید پیشم باشی کتابی که ورق میزنم رو از دستم بگیری،بگی دو دیقه گوش میدی؟ بهت زل بزنم و از برنامه هات بگی و از نقش من تو اجرایی برنامه هات بعدم پشت بندش بگی میتونی دیگه الی؟وایسی تا من نظرم رو بگم، اصلا راجب هرچی میتونیم حرف بزنیم مشکلاتمون، کار.... فقط میخوام بگم تو که باشی من نمیفهمم این زمان لعنتی چطوری میگذره توکه باشی این انتظار من رو نمیکشه
یک ساعت بعد نوشت: میخواستم بگما اما بعد دقت که کردم دیدم انقدر بودی تو زندگیم که نباید من حس حالم رو بگم که تو خودت باااید بفهمی ولی خوب این روزا داری بابت همه چی نا امیدم میکنی......
با یه تلفن خودتو خالی کن دوست من .
به این سادگی نیست دوست من
فکر کنم باید به زبون بیاری تا تمام حستو بفهمه.....
نمیدونم بدجایی از زندگی گیر کردم تارا جان
اگر آدم گذاشت اهلیش کنن خودشو به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه...
"شازده کوچولو"
مثل حس حاشیه؟
شاید حاشیه باشه
دقیقا حس میکنم هر دومون توی یه زمانوتوی یه مرحله از زندگس داریمزندگی میکنیم الی که اینقدر خوب و دقیق حرفاتومیفهمم و خواسته هات رو
میدونم مثل من که انگار لابه لا همه پستات هستم!
نگو اما توقع این طور ادراک ها را هم از مردها نداشته باش.
مردها هنوز با سیستم داس کار می کنند. باید قشنگ دستور بنویسی محکم بکوبی روی دکمه ها شاید بره توی کله شون.
میدونی انا جان مشکلات که زیاد میشن ادما عوض میشن یا حداقل دیگه تمرکزشون رو نزدیکاشون کم میشه، البته امیدوارم که اینجوری باشه که من فکر میکنم
من بازم تکرار می کنم. مردها خنگن خیلی وقتها توی مسائل احساسی. باید بهشون بگی چطوری باشن. اینکه تو این حال و وضعیت چی میخوای. کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی چاپ قدیم رو بده بخونه بلکه اونی که میخوای بشه .
میدونم حق با شماست اما نمیتونم بگم