بر سر تنهایی ام امشب توافق کرده اند
دشمنان بیشمار و دوستان اندکم
امیر علی سلیمانی
میشه فردا تموم بشه این انتظار لعنتی؟
مرا به هیچ بدادی و من
هنوز به آنم، که ازوجود تو
مویی به عالم نفروشم.....
مطمئنم شبی که سعدی این شعررو گفته تا صبحش گریه میکرده
دقیقا از چهارشنبه که گذاشتیم جلوشرکت و رفتی داری به هر بهانه یی از من فرار میکنی این یه حس قدرت بهم میده که هنوز توانایی این رو دارم که با نگاهم بدون جیغ و دادهای الکی بهت حرفم رو بفهمونم، اصلا بیا به جا حرف زدن فقط بهم نگاه کنیم یا نهایت زبون اشاره یاد بگیریم که دیگه صدات رو نشنوم نظرت چیه؟
7 سال پیش یه روزی مثل امروز یه بله پیرو تصمیم دلی که گرفتم گفتم، زندگیم شد آبستن حوادث و هر سال دو قلو زایید برام، حالا منم و یه یتیم خونه پراز حادثه ها که همه جا زندگیم رو گل کاری کردن در حد گل رزهلندی منم ازشون نگه داری میکنم مثل یه باغبون عاشق
شازده میگه قسمت منطق مغزت قفله میگم به جاش قسمت دلش بازه خیلی هم جاش دنجه! میگه همینه که این همه سال اصلا عوض نشدی دیگه سرخوشی میخندم میگم مگه چند بار زنده ایم اخه پیر مرد، میگه اون یه بار نباید پدر جدمون رو بیاریم جلو چشممون
روزایی که بوی بارون با بوی یاس تو باغچه قاطی میشه از بهترین روزایی زندگیست همه ریه ات را پر کن از این بوی خوش و هنسوری رو بذارتو گوشت صدای کاوه افاق رو زیاد کن که بگه دل واژه همواره مشکل این دو حرف با من چه ها کرد این دو حرف ساده دل، یه لبخند گنده بزن و به حلیمی که ساعت 6 صبح داد و بی هیچ حرفی گذاشت رفت بعدم پیامی تحت عنوان ادم نیستی کله پاچه بخوری وگرنه الان پیشم بودی اون رو بخور بذار منم از گلوم پایین بره فکر کن و به این لج کردن هات که قید حلیم جونت رو میزنی که فقط به حرفش گوش نداده باشی فکر کن و انقدر قدم بزن تا بتونی تصمیم بگیری از خر شیطون پیاده بشی یا نه؟
پ.ن: اگر یک روز ساعت 6 صبح یکی زنگ زد گفت سریع بیا سر کوچه لطفا چشماتون رو باز کنید و مثل من با چشمایی بسته با یه شلوارک سبز و عبا مشکی و شال زرد و دمپایی قرمز موهایی بهم ریخته نرید ممکن است اون دیوانه تنها نباشد و بعد تا اخر عمر نتوانید تو چشمایی اونی که بغل دستش نشسته بود نگاه کنید