ایدین سیار این روزا طنز پرداز محبوب منه الان داشتم یه مطلب ازش میخوندم راجب خشونت یه دفعه به خودم فکر کردم که الان انقدر خشن و عاصی و عصبانیم که میتونم هر کاری انجام بدم هر کاری بدون هیچ خط قرمزی!اما تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که بلاکت کنم از هر جایی که هستی که واسه اونم خودم عذاب کشیدم شد خشونت علیه خودم و روحم
یعنی انقدر داغون که حتی تو عصبانی ترین حالتم فقط بلده قهر کنه.....
طاعون
زندگی مون شبیه ِ طاعونه
هر دوتامون ، دچار واگیریم
ما به تقدیر هم گره خوردیم
هر دوتامون یه جور می میریم
از سکوتِ غریب ِ این خونه
از صدای ِ نوار می ترسیم
هر دومون روی ریل خوابیدیم
هر دومون از قطار می ترسیم
شب به شب زیر سقف ِ این خونه
هر دو از هم جذام می گیریم
از کسایی که عشقمون بودن
روی هم انتقام می گیریم
زندگی مون شبیه ِ طاعونه
هر دوتامون ، دچار واگیریم
ما به تقدیر هم گره خوردیم
هر دوتامون یه جور می میریم
هر دومون عاشق کسی بودیم
هر دومون دل به هم نمی بندیم
مار خوردیم بلکه افعی شیم
نیشمون بازه و نمی خندیم
بین ما زندگی ترک خورده
هر دوتامون دچار طاعونیم
درو محکم ببند راهی نیست
باید این خونه رو بسوزونیم
روزبه_بمانی
دلتنگ که باشی همه شوخی های دنیا هم شادت نمیکنه دل تنگ که باشی با یه تلنگر میشکنی تو خودت، رسم دلتنگی همینه اما میدونی اینکه این وسط تو هم با لجبازیات دلتنگی رو سخت تر کنی دردناکه خودت میدونی من به قول خودت دختر گل خونه یی هستم، ازم مراقبت شده، با هر اخمت توانایی شکستنم رو داری، میدونی یه وقتا مثل امشب فکر میکنم اینجوری که لج میکنی میتونی لوس ترین پسر دنیا به نظر بیایی و من قویی ترین دختر دنیا که نمیزاره دیگه لجبازیت بشه طوفان و بهم بریزه، اما تو خودم میشکنم، میدونم سکوتت یعنی خیلی اذیت داری میشی اما اگه لج نمیکردی نه تو اذیت میشدی نه من
+ اینکه انقدر بی منطق سردی اینکه من نمیتونم مثل شادی و مژگان و افسانه وبقیه اونایی که نمیشناسم و میشناسی به بازی بگیرمت، اینکه به قول اقای سعیدی که میگفت یه وقتا فکر میکنم رو به روم یه پسر بچه سرتق نشسته نه یه خانم همه چی تموم و این اصلا باب میل تو نیست، اینکه وقتی از همه جاهایی که دوست دارم خسته و کوفته برمیگردیم خونه و میبینم که تو ظرف شویی دوتا ظرف بستنی دو تا لیوان دوتا قاشق وجود داره وقتی میپرسم مهمونت کی بوده میگی مهمون بوده دیگه چه فرقی داره صاحب خونه تویی و من چندشم میشه مثل کذت میوفتم به بشور و بساب و سعی میکنم پاک کنم همه اثاره مهمونی که صاحب خونه نیست رو اینکه چندین بار صدام میزنی ولی من حتی یک بارشم نمیشنوم، اینکه میشنم کنارت به همه حرفایی بی مزت با صدا بلند میخندم اینکه هزار بار موهام رو میبوسی، اینکه سعید میفهمه که من دلخورم و ازم میپرسه اما تو فقط نگاهم میکنی و میدونی تحمل این نمایش خارج از توان منه اما تمامش نمیکنی فقط نشون میده چقدر خوب یاد گرفتم به عصبانیتم مسلط باشم و یه دختر عاشق از پس همه چی برمیاد
+ یه ادمایی میتونن حتی کیلومترها دورتر از تو باشن اما بایه حرف میبرنت درست وسط ضعف های زندگیت و یادت میارن چقدر بیعرضه و بی دست و پا بودی که نتونستی هم زندگی خودت هم زندگی اون موجودی که الان زیر خاک احتمالا استخوناشم پوسیده نجات بدی بعدم میگن الی جان ببخشید نباید بهت یادآوری میکردم دیگه ناراحت نباش و من فقط میتونم بگم نه عزیزم من باهاش کنار اومدم
+ وسط این اوضاع خوب فقط مرور بوی خون و جیغ و لحاف سبز چند لا بین دندونام ، تهوع و درد و عرق سرد رو کم داشتم چرا پاک نمیشه از ذهنم؟
خوشحالی یعنی اینکه یه دوست دوران دانشگاهت از اون سر دنیا ساعت سه نصف شب بیاد اینستا فالوت کنه بعدم بگه وای الی یادته بهت میگفتیم مورچه! بعد اعتراف کنه اون بوده اسم مورچه روت گذاشته و در نهایت بگه الی موهات رو دوباره چتری بزنی من میگم زمان واسه تو نگذشته!
با خیال یاردریک پیرهن خوابیده ام
برندارد سر ز بالین آنکه بیدارم کند
صایب تبریزی
دارم فکر میکنم اگه قرار بود مثلا آزار و اذیت روحی روانی رو دسته بندی کنن احتمالا زخم زبون زدن تو صدر جدولش بود،کاش ادما میفهمیدن گفتن بعضی حرفا اثرش بدتر از صدتا تجاوزه، اینکه من سرم رو میندازم پایین و به بهانه اب خوردن جمعتون رو ترک میکنم اصلا دلیلش جواب نداشتن نیست فقط دوست ندارم منم هم رنگ شما بشم وتیغ بکشم روحتون این یکی رو لااقل درک کنید خیلی سخت نیست، کاش میفهمیدید دارم جون میکنم که جمعتون رو تحمل کنم رفیقایی قدیمی
از بچگی املام افتضاح بود یه جوری همیشه باعث عذابم بود درست نمرهایی کارنامم همیشه بیست بود اما خوب تو طول سال تعداد نوزده هام بیشتر از بیستهام بود، یادمه معلم کلاس سوم خانم ناصری سر امتحان ریاضی پایان سالم اومد بغلم کرد و بوسم کرد و یه جوری که انگار یه اتفاق باور نکردنی افتاده گفت الهام بی دقت بیست شده یادمه منم خودم اون موقع شاگرد ممتازی واسم حکم پیروزی تو المپیک رو داشت کلی ذوق مرگ شدم،اما هیچ وقت نفهمید چرا خانم ناصری انقدر هیجان زده شده بود یعنی هنوزم باورم نمیشه یه معلم چطور ممکنه برای یه دانش اموز و نمرش انقدر د لواپس (نه مثل دلواپس هایی مجلس ) و خودش رو مسئول بدونه، همیشه بهم میگفت کتاب زیاد بخون که کلمه ها واست تکرار بشه اما من این همه کتاب خوندم هنوزم غلط املایی دارم و خیلی وقتا حروف رو جابه جا مینویسم! خیلی وقتا شد که گوشه کلاس کز میکردم و گریه میکردم یا حتی یه وقتا مریض میشدم برای منی که تو یه خانواده کاملا فرهنگی بزرگ شده بودم این یه ضعف اساسی به حساب میاد هر کاری هم که طفلی ها کردن که درست بشه نشد که نشد این ضعف همچنان با منه یادمه چند سال پیش که خانم ناصری رو تو مدرسه دیدم بازم از دیدنم خوشحال شد و بازم بغلم کرد و بهم گفت هنوزم یکی از عزیزترین دانش اموزهام هستی و واسه خیلی ها مثال میزنمت بهش گفتم یعنی درس عبرت یه فسقلیا هستم! گفت نه عزیزم فقط نماد خواستن و توانستنی دلم میخواست بهش بگم خانم اجازه من هنوزم سر به هوا هستم هنوز غلط املایی دارم اما راستش دلم نیومد دل معلمی که فکر میکرد شاخ قول بی دقت رو شکونده بشکنم
دوستان چاره یی واسه این مشکلی کشف نشده به تازگی؟
هر زمان وقت داشتید یه سر به مدرسه قدیمیتون بزنید نمیدونید چقدرحالتون عوض میشه
همیشه که نمیشه معلم کلاس اول خوب باشه من اصلا با معلم کلاس اولم ارتباط نتونستم برقرار کنم متاسفانه