میدونی الان یه دوست خل لازم دارم بریم بستنی فروشی تو ولیعصر روبه رو پارک ملت از نوع لیسش اونم صورتی و سبز با سس شکلات بخوریم،  بعد دستاموم نوچ بشه ولی به رو خودمون نیاریم بعد همین طوری که داریم ولیعصر رو متر میکنیم و تو به نقدهای تند من راجب اشخاص گوش میدی و استدلال میاری که مثلا فلان نظرت احساسیه تازه اخرشم میرسیم به این که کون لق همه کس و همه چیز بعد همینجوری که من دهنم خشک شده بهم میگی دو دیقه هیچی نگو برم اب مدنی بگیرم بیام، من  اینه ماشین رو تنظیم میکنم تو صورتم تا تو بیایی تا ببینم قیافم چه شکلیه که دلت سوخته میخوایی اب بگیری که سر میرسی میگی هر کاری کنی فنگیل زشت خودمی و بستنی لواشکی میذاری رو پام من از ذوقم لپات رو میکشم میگم عاشقتم رفیق میگی خدا به دادم برسه! بعد میگم پس خودت چی؟ میگی اونها دوتاس! میگم ترشه دوست نداری، خودم میخورمش و اب مدنی رو میگیرم جلوت میگم بیا این رو بخور گرم نشه تهشم هرچی موند بده من دستام رو بشورم با تعجب نگاهم میکنی و بستنی رو از دستم میکشی و قاه قاه جفتمون میخندیم میدونی شازده به این سر به هوا بودن کنارت این روزا عجیب احتیاج دارم الان وقت سفر نبود....

من و تو با همون حرف نزدن و زبون اشاره و نگاه داریم ادمه میدیم!  امیدوارم نتیجه بده که یا تو از خر شیطون پیاده بشی یا معجزه بشه و بتونم با سمباده ناخن اهن رو بسابم 

خدایا میدونی امشب معجزت روتو برنامه دور همی دیدم که اون خانمه که شوهرش بیکار بود ماشین برد!  ماشین ازت نمیخوام فقط یه کاری کن این انتظار تموم بشه فقط من نیستم خیلی ها با این معجزه مشکلشون حل میشه اگه یه نیم نظر بکنی ممنونت میشم عزیزم  

زن دکتر

حس زن دکتر تو رمان کوری رو دارم که وسط اون همه ادم کور گیر افتاده بود، الان که اخرایی قصه ست الان که همه جا رو گند گرفته الان که یه سری مردن و به چشمم میدیدم اینا رو دقیقا همون قدر حس چندش اور و زجر کشانه،حس ادمی که همه تلاشش رو کرده اما نتونسته جلو یه سری اتفاقات رو بگیره فقط طاقت اورده و زجر کشیده رو دارم

میدونم کوری یه رمان معترضانه اجتماعی وسیاسی غیره بوده و من شخصی توصیفش کردم..... 

زورگو

با سوهان ناخن نمیشه یه آهن رو سمباده زد حالا تو هی بساب اگه یه گوشش صاف شد حالا تو بیا بگو من زور میگم اصلا هرکی که تو بگی داور بینمون ببینیم کی زور میگه! 

بر سر تنهایی ام امشب توافق کرده اند 

دشمنان بیشمار و دوستان اندکم 

                                          امیر علی سلیمانی 

میشه فردا تموم بشه این انتظار لعنتی؟ 

وگریه وسط شعرهای از سعدی.....

مرا به هیچ بدادی و من 

هنوز به آنم، که ازوجود تو 

مویی به عالم نفروشم..... 

مطمئنم شبی که سعدی این شعررو گفته تا صبحش گریه میکرده